بالاخره بارونِ من اومد. پاییزِ من اومد. آسمونِ من ابری شد. بارونی شد. :) و پاییز توی آخرین روزِ مهر خودش رو رسوند به ما. :)
شد 22 روز. هنوز دارم میرم جلو. هنوز کم نیاورم. -__- فقط انگیزههام عوض شد. شد پاییز! شد آسمون ابری! شد بارون! باید دووم بیارم. باید دووم بیارم. سخته ولی باید باید دووم بیارم.
دلم میخواست برای اولین بار تو زندگیم نگم این جمله رو. نگم کم آوردم. ولی بعضی آدما آفریده شدن برای کم آوردن. منم جزو همونهام. دیگه تا ابد مطمئنم که هیچوقت از پسش برنمیام. من اشتباهیام! من باید یه تیکه سنگ آفریده میشدم یا تیکه ابر. دلم میخواست ابر باشم ولی ازونجایی که اصلاً برای خدا نظرم مهم نیست قطعاً با حذف گزینهی سنگ رسیدم به آدم شدن! دلم میخواد برگردم به زمانی که خلق نشده بودم و هیچوقت خلق نشم و به وجود نیام. دلم میخواست برمیگشتم به نیستی مطلق و دیگه وجود نداشتم. به وقتی که هنوز هیچی شروع نشده بود. برگردم و هیچوقت شروع نشم.
دلم گرفته. اونقدر غمگینم و دلم گرفته که تنها جایی که یادم میاد اینجاست! اینجاست که همیشه رنگِ دلگرفتگیهای منو داره. اینجاست که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد.
امروز روز بزرگی بود. روزی که دست از خواب و خیال و رویا و آرزو برداشتم و همهشون رو خاک کردم و یه سنگِ قبر روی تمام آرزوهام گذاشتم. از امروز به بعد قراره یه چیزایی عوض بشه. ولی دیگه نمیخوام جلوشو بگیرم. دیگه میخوام همینطوری برم جلو و فقط جلومو نگاه کنم. نه به پشت سرم و سنگِ قبرِ آرزوهای از دست رفتهام نگاه کنم٬ نه به هیچ چیز دیگه. فقط جلو رو ببینم و برم جلو. نمیدونم چی میشه. شاید تو این راه اتفاق خوبی هم افتاد. شاید. ولی برام دیگه اتفاق خوب هم مهم نیست. فقط میخوام برم جلو. همون طوری که تا امروز فقط نشستم و نگاه کردم و متوقف شدم٬ حداقل همونقدر میخوام فقط برم جلو. باید برم جلو. تمام دلگرفتگیهامو بذارم تو این پست و فردا دوباره لبخند بزنم و برم جلو.
+ 98/7/6
+ پاییز جانم بیا. تو لااقل بیا.
کاش میشد همونجوری که تابستون همش گرمه و آفتابه٬ پاییز هم همش خنک و سرد و بارونی باشه. زمستون هم همش سرد و برفی باشه. ولی حیف که حالا حالاها مونده تا آب و هوا به تقویم برسه.
به وقتِ تقویم٬ پاییز جان تشریف آوردن.
درباره این سایت